- Laracart
- / کتاب
- / کتاب بزرگسال
- / رمان خارجی
- Product Overview
- Specifications
- Customer reviews
تابستانی که شانزدهساله شدم من و اِرنی در خانهی یکی از همسایهها دستگیر شدیم. وقتی سر کار بودند، وارد خانهشان شدیم تا به مشروبشان دستبُرد بزنیم و ویدیوگِیم بازی کنیم، ولی مرتکب اشتباهی مهلک شدیم و یادمان رفت که نباید در خانهی مردم مست از هوش برویم. جفتمان محکوم شدیم به خدمات اجتماعی در یک خانهی سالمندان فکسنی در راید، جایی که شاهد تراژدی روزمرهی کسانی بودیم که رسیده بودند به انتهای سفری بهیادماندنی که هیچچیز از آن به یادشان نمانده بود. این سالخوردگان با پریشانی لاعلاجشان حرفهای زشت و ناراحتکنندهای دربارهی سرنوشت میزدند، اما مشکل فقط این نبود؛ اکثرشان فکر میکردند مُردگان زندهاند و گذشته اکنون است. عزیزانشان را درست روبهرویت زنده میکردند، یا حتی درونت، و از اینکه با آنها همراهی نمیکردی حیرتزده میشدند. این حقیقتِ دردآور کاملاً آشکار بود که علت این باورهای غلط، آسیب دیدن یا زوال مغز است. این هم درسی دیگر بود برای فهم اینکه تجربهی سوبژکتیو محلی از اعراب ندارد.
خیلی زود دوران اتکا به مهربانیِ بقیه به پایان رسید. اِرنی رفت به یک خانهی اشتراکی در دالویچ هیل. من هم کمی بعد بالاخره به هجدهسالگی رسیدم و با اِرنی همخانه شدم؛ البته یک جورهایی خانهی من یک آلونکِ ساختهشده از ورق آهن موجدار بود در حیاط پشتیاش. توالت نداشت، ولی اجازه داشتم لای بوتهها بشاشم، با شیلنگ حمام کنم و در مکدونالد ته خیابان برینم. باورش سخت است، ولی تا نزدیک سیسالگی همان جا زندگی کردم.